جدول جو
جدول جو

معنی عشق داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

عشق داشتن
(نَ کَ دَ)
مشتاق بودن. بسیار دوست داشتن. عاشق بودن. صورت خوب و خوشگل دوست داشتن. (ناظم الاطباء). عشق ورزیدن. بسیار دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل ازین ناله در قفس نکند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عشق داشتن
عشق ورزیدن بسیار دوست داشتن
تصویری از عشق داشتن
تصویر عشق داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن، شرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، متفاوت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذر داشتن
تصویر عذر داشتن
حیض بودن زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
توقع داشتن، امید و آرزو داشتن، در انتظار بودن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ)
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) :
بامید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد بما بر مگر.
فردوسی.
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا.
فردوسی.
صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی).
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت.
خاقانی.
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی بر همان چشم دار.
سعدی.
، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی).
- چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن:
سپاهست چندین پر از درد و خشم
سراسر همه بر تو دارند چشم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ تَ)
پیوند داشتن. بستگی داشتن علاقه و دلبستگی داشتن. دوستی و محبت داشتن. خواهانی. کشش و پیوستگی:
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنین پریشانی.
سعدی.
با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هرکه ندارد دواب خویش پرست است.
سعدی.
در آن فرصت مرا به خاتونی تعلق شده بود.... چرا نمیگویی که بر فلان فلان خاتون تعلق دارم و عاشق شده ام ؟ (انیس الطالبین بخاری ص 119). و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ تَ)
معیوب بودن. ناقص بودن. دارای نقصان بودن: امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان).
- امثال:
اگر عیب داشت می لنگید.
، بد دانستن. عیب کردن. عیب شمردن:
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
سعدی.
- به عیب داشتن، عیب کردن. عیب شمردن: به عیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 211).
- عیبی ندارد، در اصطلاح عامه، اشکالی ندارد. لابأس. منعی ندارد. بد نیست. بد نمی نماید
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خرم بودن. عشرت داشتن. دلشاد بودن. خوشی داشتن:
به بوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیمائیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ دِ کَ دَ)
ناتوان بودن. عاجز بودن. توانا نبودن
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ زَ دَ)
تفاوت داشتن. امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر. رجوع به فرق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ تَ)
راغب بودن. اشتیاق داشتن. (ناظم الاطباء) :
چه ذوق از ذکر پیدا آید او را
که پنهان شوق مذکوری ندارد.
سعدی.
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعۀ دیگر چه بری از دستم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خاکَ دَ)
ماتم داشتن پس از مرگ کسی. (فرهنگ فارسی معین). سوکوار بودن
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ گِ رِ تَ)
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان).
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت.
سعدی.
گر این خیال محقق شدی به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن:
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم بقدر خود قدری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ)
معذور بودن، کنایه از حایض بودن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرض داشتن
تصویر عرض داشتن
نمایاندن آشکارکردن، داد خواستن، درخواست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجب داشتن
تصویر عجب داشتن
در شگفت بودن تعجب داشتن متحیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمق داشتن
تصویر رمق داشتن
بقیتی از جان داشتن، نیرو داشتن توان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
توقع و امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن از عار آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجز داشتن
تصویر عجز داشتن
عاجز بودن، توانا نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذر داشتن
تصویر عذر داشتن
بهانه داشتن، حیض بودن (زن)، بهانه داشتن، حیض بودن (زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشق باختن
تصویر عشق باختن
اظهار عشق و دوستی شدید کردن، عشقبازی کردن، عشق ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزا داشتن
تصویر عزا داشتن
ماتم داشتن پس از مرگ کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت داشتن
تصویر پشت داشتن
((~. تَ))
همت داشتن، پشتکار داشتن، حامی داشتن، پشتوانه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجب داشتن
تصویر عجب داشتن
((~. تَ))
تعجب کردن، متعجب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشق باختن
تصویر عشق باختن
((~. تَ))
عشق ورزیدن، دوستی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
((~. تَ))
توقع و امید داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
انتظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقش داشتن
تصویر نقش داشتن
دست داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
انتظار داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره