مشتاق بودن. بسیار دوست داشتن. عاشق بودن. صورت خوب و خوشگل دوست داشتن. (ناظم الاطباء). عشق ورزیدن. بسیار دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین) : بنال سعدی اگر عشق دوستان داری که هیچ بلبل ازین ناله در قفس نکند. سعدی
مشتاق بودن. بسیار دوست داشتن. عاشق بودن. صورت خوب و خوشگل دوست داشتن. (ناظم الاطباء). عشق ورزیدن. بسیار دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین) : بنال سعدی اگر عشق دوستان داری که هیچ بلبل ازین ناله در قفس نکند. سعدی
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) : بامید تاج از پدر چشم داشت پدر زین سخن بر پسر خشم داشت. فردوسی. همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد بما بر مگر. فردوسی. چنین است رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا. فردوسی. صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی). صدفش چشم ندارم لیکن از نهنگش حذری خواهم داشت. خاقانی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. ، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی). - چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن: سپاهست چندین پر از درد و خشم سراسر همه بر تو دارند چشم. فردوسی
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) : بامید تاج از پدر چشم داشت پدر زین سخن بر پسر خشم داشت. فردوسی. همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد بما بر مگر. فردوسی. چنین است رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا. فردوسی. صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی). صدفش چشم ندارم لیکن از نهنگش حذری خواهم داشت. خاقانی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. ، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی). - چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن: سپاهست چندین پر از درد و خشم سراسر همه بر تو دارند چشم. فردوسی
پیوند داشتن. بستگی داشتن علاقه و دلبستگی داشتن. دوستی و محبت داشتن. خواهانی. کشش و پیوستگی: دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنین پریشانی. سعدی. با چو تو روحانیی تعلق خاطر هرکه ندارد دواب خویش پرست است. سعدی. در آن فرصت مرا به خاتونی تعلق شده بود.... چرا نمیگویی که بر فلان فلان خاتون تعلق دارم و عاشق شده ام ؟ (انیس الطالبین بخاری ص 119). و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود
پیوند داشتن. بستگی داشتن علاقه و دلبستگی داشتن. دوستی و محبت داشتن. خواهانی. کشش و پیوستگی: دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنین پریشانی. سعدی. با چو تو روحانیی تعلق خاطر هرکه ندارد دواب خویش پرست است. سعدی. در آن فرصت مرا به خاتونی تعلق شده بود.... چرا نمیگویی که بر فلان فلان خاتون تعلق دارم و عاشق شده ام ؟ (انیس الطالبین بخاری ص 119). و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود
معیوب بودن. ناقص بودن. دارای نقصان بودن: امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان). - امثال: اگر عیب داشت می لنگید. ، بد دانستن. عیب کردن. عیب شمردن: تا بتوانی برآور از خصم دمار چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار. سعدی. - به عیب داشتن، عیب کردن. عیب شمردن: به عیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 211). - عیبی ندارد، در اصطلاح عامه، اشکالی ندارد. لابأس. منعی ندارد. بد نیست. بد نمی نماید
معیوب بودن. ناقص بودن. دارای نقصان بودن: امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان). - امثال: اگر عیب داشت می لنگید. ، بد دانستن. عیب کردن. عیب شمردن: تا بِتْوانی برآور از خصم دمار چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار. سعدی. - به عیب داشتن، عیب کردن. عیب شمردن: به عیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 211). - عیبی ندارد، در اصطلاح عامه، اشکالی ندارد. لابأس. منعی ندارد. بد نیست. بد نمی نماید
راغب بودن. اشتیاق داشتن. (ناظم الاطباء) : چه ذوق از ذکر پیدا آید او را که پنهان شوق مذکوری ندارد. سعدی. من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم تو به یک جرعۀ دیگر چه بری از دستم. سعدی
راغب بودن. اشتیاق داشتن. (ناظم الاطباء) : چه ذوق از ذکر پیدا آید او را که پنهان شوق مذکوری ندارد. سعدی. من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم تو به یک جرعۀ دیگر چه بری از دستم. سعدی
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان). عزم دارم کز دلت بیرون کنم واندرون جان بسازم مسکنت. سعدی. گر این خیال محقق شدی به بیداری که روی عزم همایون ازین طرف داری. سعدی. عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما. حافظ (از آنندراج)
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان). عزم دارم کز دلت بیرون کنم وَاندرون جان بسازم مسکنت. سعدی. گر این خیال محقق شدی به بیداری که روی عزم همایون ازین طرف داری. سعدی. عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما. حافظ (از آنندراج)
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن: تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول. سعدی. یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش ندارد، بمالش به تعلیم گوش. سعدی. متحیر نه در جمال توام عقل دارم بقدر خود قدری. سعدی
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن: تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول. سعدی. یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش ندارد، بمالش به تعلیم گوش. سعدی. متحیر نه در جمال توام عقل دارم بقدر خود قدری. سعدی